ولادت حضرت آقا
به منا سبت ولادت حضرت آقا(عج)....
تو رفته ای ..
تو... رفته ای
جاده رد پای تو را می خورد
و سایه ای پیر
فانوس به دست
در امتداد جاده تو را فریاد می زند
شهر غریبانه در گوشه ای کز کرده
حتی با سرفه های خشک هم بیدار نمی شود.
دیگر راه و بیراهه مفهومی ندارد
هر کجا ه برویم دندانهای تیز زوزه می کشند
از پنجره ای که شب را قاب گرفته
نگاهی خون آلود بر سر شهر پنجه می کشد
و فریاد اشک
در حلقوم آه
خاموش می شود
دستانی آسمان را می بوسند
سر هایی خاک را
پا هایی تکرارمی شوند
و خون هایی رگبار
و بغض هایی که ناله نمی کنند
بلکه گلو را می درند
به امید اینکه پنجره ها مهتاب را قاب بگیرند
هنوز ناقوس شهر این است
تو رفته ای...
تو...
رفته ای
جاده رد پای تو را می خورد
و سایه ای پیر فانوس به دست
در امتداد جاده تو را فریاد میزند:
.
برگرد
برگرد
فکرش را هم نمی کردم که چه زندگی زیبایی خواهد بود