ولادت حضرت آقا

یه کار قشنگ از دوست شاعرم حفظ الله جهاندار

به منا سبت ولادت حضرت آقا(عج)....

تو رفته ای ..

تو... رفته ای

جاده رد پای تو را می خورد

و سایه ای پیر

 فانوس به دست

در امتداد جاده تو را فریاد می زند

شهر غریبانه در گوشه ای کز کرده

حتی با سرفه های خشک هم بیدار نمی شود.

دیگر راه و بیراهه مفهومی ندارد

هر کجا ه برویم دندانهای تیز زوزه می کشند

از پنجره ای که شب را قاب گرفته

نگاهی خون آلود بر سر شهر پنجه می کشد

و فریاد اشک

 در حلقوم آه

 خاموش می شود

دستانی آسمان را می بوسند

سر هایی خاک را

پا هایی تکرارمی شوند

و خون هایی رگبار

و بغض هایی که ناله نمی کنند

بلکه گلو را می درند

به امید اینکه پنجره ها مهتاب را قاب بگیرند

هنوز ناقوس شهر این است

تو رفته ای...

تو...

 رفته ای

جاده رد پای تو را می خورد

و سایه ای پیر فانوس به دست

در امتداد جاده تو را فریاد میزند:

.

برگرد

برگرد

مرداد

ی کم

 یه کار از دوست بزرگوار شاعرم مصطفی اسکندری به مناسبت مرداد

این روزها گاهی که به تو میاندیشم

گاهی که تورا خواب میبینم

گاهی که با جیبهای خالی تورا نفس می کشم

ـ آه چه سعادتی می خواهد با جیبهای خالی نفس کشیدن ـ

درست همان لحظه ایی که جای خالی یک جفت بال راهر غروب جمعه روی شانه های خسته ام  احساس میکنم

و باز تو.. تو.. تو..

در هیچ کدام از چهار شنبه های تکراری من تکرار نمی شوی

 و سنگینی گامهای متوالی یک سرباز

یک همیشه صفر پادگان عشق تو

که این بار کمی پیش تر آمدنت را زانو زده است

تا صبح ساعت حدود ۸

و شهری که ارثیه ی چند داروغه است

و آسمان دل تنگش را ابرهای تیره از جنس تقدیر من در آغوش گرفته اند 

 و نم نم قطرات باران روی شیشه ی اتموبیل امداد

آری اینجا حوالی بیمارستان شهید فیاض بخش

ملاقات اکیدا ممنوع

چون کاهنان و منجمان چینی و هندی خبر از یک شش ماه ی دیگر داده اند

این بار با طالع مرداد

میشنوی با تو ام ... با طالع مرداد

و مرداد یعنی سکوت

یعنی فصل دستهایی که هرگز نروییده اند در باغچه ی تنهایی فروغ

یعنی فصل عاشق شدن پنجاه ساله های امروزی

که فقط میخندند

به من ... و به عشق بازی دیروزشان

و ای کاش در تقویم تنهایی انسان فصلی به نام مرداد نبود

شاید انروز آن صبح در طالعی دیگر

چه میدانم اوردیبهشت! تیر ! خرداد

دیگر کسی سادگی های مرا در اشکهای تو جور دیگری جلوه نمی داد

و خدا خدا خدا

که این بار هم دیر بر سر صحنه جنایتش آماده شد

حتی به هفت طبقه آسمان خداییش هم ذره ای بر نخورد

که کسی اشکهای تو را در بیاورد و قلب مرا به آتش بکشد

پس نازنین

بی خیال این شعر

چشمهایت را ببند

با من زیر لب فریاد کن

 نفرین به هرچه مرداد 

نفرین به هرجه مرداد

                                       

تگرگ چشمهایمان

به سحر

پایگاه سترگ زندگیم و به داغی که بر دلش نشت

                    ************

تو که رفتی ، تازه فهمیدیم شب تاریک است

و سحر در امتداد چشمهایت صبح می شد

سردی کوهستان نگاهت هم تگرگ چشمهایمان را نبارید

که نا امیدانه در درهای نمور نمار اکسیژن می طلبیدی

فاطمه در سحر بارید... اما

باران چاره ی آب و هوای سوخته ی آن شب شوم نشد

   تقدیر لج کرده بود

که هرچه می آمدی می رفتی

و استخوان له شده ی مان در نفسهای عمیقت ته نشین می شد

                                             ***

هنوز یادمان نرفته....

که گرمای نان

چون ساعت شماته دار

هر صبح

 پیشانی مان را نوازش میداد

و ما هم خوابمان را به نان تو کوک میکردیم

 و پدر

که مجبور بود بیشتر بخوابد.

                              ***

سیب سرخ و حلوای نذری به هم نمی سازند

اما دلتنگ که باشی  بهانه خوب  در زدن می شود 

 برای دختری که فقط اندکی آنور تر می رفت

که عشق اندک و بسیار نمی شناسد

کافیست فقط در آغوشم نباشی

هر کجا که میخواهی باش

تو که رفتی تازه فهمیدیم

                                 شب تاریک است  

 و سحر امتداد چشمهای تو را میگرفت تا به صبح برسد