یه کار از کار های جمعه بازار که دو سالی هستش در گیریم باهاش اینجا آووردم .نمیدونم چرا اینجا .... جمعه ها یه کار حول و حوش حضرت آقا مینویسم و برای بیش از پنجاه نفر از دوستان شاعر و غیر شاعر میفرستیم. به وسیله ی دستگاهی به نام تلفن همراه . ثواب معنوی که نداره اما ثواب مادیش میرسه به مخابرات. تمام کارها هم از چند خط خارج نشدند... گاهی سپیدک گاهی طرح گاهی هم هایکو!! هرچی پیش بیاد. اینجوریاس.........

حدیث حیرانی مارا اگر جمعه نگوید

اهالی آن کولی چشمهای تو هستند

خواهند گفت

نخ به نخ

جمعه را میکشند

تا از این کلافگی نجات یابند 

                                                              فدات آقا

یکم:

 انگار که عشق هم فقط برای پول دار هاست

وقتی مادرم

 نصف سیب زمینی ها را برای مرغها می اندازد که تخم بگذارند

چه بهانه ی قشنگی

من که می دانم پوسیده است.

وقتی آرتین داخل پرانتز قاسم

پسر حاج جبار

فقط حق دارد پول تلفنش بیشتر از  بیست هزار تومان بیاید

و هر غروب پنجشنبه با دوست دخترش در پلاژ 3 بابلسر

کباب بختیاری کوفت کند

پول دار بی کلاس

دیپلم ردی نزول خوار

برای من لیپو ساکشن کرده است........

ادامه داشت

...........................................................................(خودم)

.

.

دوم:

 پیراهن جنجالی ما هم در یک عملیات انتحاری در اولین اتویش سوخت

همسر مهربانم گویی که خبر مرگ کسی را به من می دهد نزد من آمد و بگفت: یا شیخ ! مطلبی دارم کز گفتن آن شرم دارم و از آن جناب همایونی امان میطلبم. طبع شاهانه ی ما گل کرد پس بگفتیم: باز گو درامانی. بگفت آن پیرهن....گفتم خموش بویش آمد؟!!. زنهار این سر با کسی نگوی که بزگان گفتند: چون آفتی در رسید با کس نگویید تا آفت دو نشود "خسران مایه و شماتت همسایه" پس بسیار بگریست و حالتها برفت و شکر این نعمت به جای گزارد. و پیرهن به رفو گران داد تا چاره ای بیاندیشند. آنها 5000 تومان بطلبیدند که ناچار بداد ـ از انجا که سر گردنه بودـ و این ما بودیم  که هم فیها خالدون ما می سوخت. و براستی که چنین بود