صبح داشتم با عجله از اتاق عمل میزدم بیرون که دیدم کفشم نیست .شروع کردم به بد و بیراه گفتن به رمضان پور، که کار خود پوست کلفتشه ،اخه تنها کسی که هنوز باهام شوخی میکنه اونه تا بیخ گوشم بمونه که ادمها گاهی نیاز به شوخی دارن و اینقدر چانه به درد هیچ کسی نخورده که من جمع کردم .. به قول نیچه:خنده در هیچ موجودی جز انسان وجود نداره، و اونم خود بشر درستش کرد تا از دست دردهاش فرار کنه . داشتم فحشش میدادم  که اومد، دسش رو به شکل خاص خودش گرد کرد و گفت اگا سلمان!! اگا سلمان!! ... مرگ حسن کار من نیست . منم گفتم *پس کدیم الاغ بیته* که دیدم خدمات شیفت شب که ادم ابرو مندی هست گفت: یه کفش دیشب از اون بنا که دستش شکسته بود جاموند که صبح پرتش کردم تو بخش جراحی مردان نکنه اونه .البته خودش بعد ادای خجالت کشیده ها رو در آورد و لبخند زد، منم گل از گلم شکفت ، پیر مرد فکر کرد من از شوخیش خندم گرفته و خنده ریزش رو از وسط با یه صدای بلند ادامه داد و گفت من می دونستم برای شما نبود برای همین پرتش کردم تو بخش که از این به بعد کفش مریضهاشونو از ما تحویل بگیرن!!. اینجاش یه خورده بهم بر خورد ولی ادامه همون خنده رو رفتم به خاطر گل روی نیچه!! . بعدش به روی خودم نیاوردم و با اطمینان کامل که اون کفش باید همون جا انداخته باشه رفتم تو بخش و کفش رو گرفتم آخه مطمئن بودم کسی ورش نمی داره!!! 

سر صبحانه قضیه رو با آب و تاب داشتم به بانو سحر میگفتم که دیدم اشک در چشمهاش بخار بست (ما هم غیرتی) هولی پریدم گفتم چیه حرف بدی زدم؟؟  که دیدم  داره لباس میپوشه  ،به سمت بازار ـ دیگه بهانه ای نداشتم ـ آخه ۶ ماه داشتم بهانه میاوردم تا همین لباس های ساده یا بهتر بگم افکار ساده رو داشته باشم و از این خزعبلات

یه تی شرت یه شلوار کتان و یه کفش .... و این ما بودیم که فهمیدیم که نیچه الکی مرد قرن نشد انجا که در مذمت سادگی ودر رسای قدرت حرفها زد!!!!